دومن درمن



انسانی معمولی‌ام من
از جسم و از خاطره
از خون و از فراموشی.
روی دوپایم حرکت می‌کنم،
با اتوبوس، با تاکسی، با هواپیما
چنان که شعله‌ی چراغ جوشکاری
وحشت‌زده
در من نفس می‌کشد زندگی ،
که شاید خاموش شود
به طرفه‌العینی.

درست مثل تو
از چیزهایی برآمده‌ام من
به یاد آمده و
از یاد رفته:
از صورت‌ها
از دست‌ها،
از سایبان سرخ ظهر
در پاستوس-بونز،
شادی‌ها، مردگان، گل‌ها، پرندگان
شعله‌ی عصرهای روشن
نام‌هایی که دیگر به خاطر نمی‌آورم
ابروها، نفس‌ها، لگن‌ها
سبدها، پرچم‌ها، موزها
همه
درهم آمیخته
عطر می‌پراکندند برافروخته
گر می‌گیرند‌ و
و مرا به قدم‌زدن وا می‌دارند.

ازفرریرا گوالار

من و پاییز و باغ و خانه شمالی.

این روزها زیاد می خوانم. زیاد می نویسم. زیاد کارمی کنم

گاهی هم یواشکی وبلاگ های خوب را می خوانم و بی صدا برمی گردم.

این نوشته رضا زفتی را  بی اندازه دوست داشتم. یک جوری نوشته لامصب که وقت خواندنش کیف کردم ازروانی و صراحت قلمش. آدم حیفش می آید یادگاری یا کی یا هرچی.آدم حیفش می آید ند برای خودش.وبلاگش هم همین جاست. همین سیگارمتبرک ملعون را می گویم که توی لیست پیوندها هست.

 

مامان زمین گیر شده. از وقتی بچه بودم می گفت پایم درد دارد، زانوها و کمر و از این قرص های قرمز رنگ می خورد و روغن های دارویی می مالید. می گفت نگاه کن، زحمت شما را کشیدم و حال الانم این است. کهنه شستم، و به وضوح میگفت عنتون رو شستم». چه ربطی دارد. همان موقع هم اولین جواب من این بود که می خواستی نکنی و اصلا میخواستی بچه نیاوری که برایت زحمت باشد و او هم بلافاصله پدر مرحومم را هدف می گرفت که مگر من آوردم؟ و به قاب عکس کنار آینه اشاره می کرد و همزمان با تکان دادن انگشت می گفت: اون فلان فلان شده شما را در دامنم گذاشت و خودش گور به گور شد و تا چشمش به عکس می افتاد ادامه می داد: نور به قبرش بباره. مرد خوبی بود، تنها بدی اش همین بچه دوست بودنش بود که شد بلای جون من. دو تا بارم رفت. ۹ تا هم که حی و حاظر هر کودوم از هر کودوم قلچماق تر، توام که دم مردن گذاشت تو شکم من پیرمرد و من رو تنها گذاشت رفت خوابید تو قبرستون. راست می گفت. هفت ساله بودم که دیگر نبود و خیلی بچه تر از اینکه درکی از زندگی داشته باشم. تنها تصاویر مشترکی که بعد از حدود سی سال در ذهنم مانده موتور سواری بود و فحش هایی که به مفت خورهای آن زمان که تا این زمان هم ادامه دارند، می داد و موقع عصبانیت زبان خودش را که دندان می گرفت. شبیه من، که موقع عصبانی شدن زبانم را دندان می گیرم. حالا زمین گیر شده. مادرم را می گویم. یک بار سرش هم به دیوار خورده و شکسته و آایمر هم دارد که از وقتی شدید شد دیگر ما را هم به یاد نمی آورد چه برسد به دردها، غم ها، و گذشته هایی که وقتی که من بچه بودم می گفت: اگه داستان زندگیمو برات بگم صدتا کتاب میشه و می گفت و می گفت و من می خوابیدم.   


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

103443424 مدرس زبان انگلیسی بلاگی برای سن فایل دانلود کتاب پی دی اف به ياد دوست ب - الف سایت برای تکالیف کامپیوتر جدیدترین و آخرین اخبار دنیای گیم و سرگرمی مطالب اینترنتی